حدیث مهر
تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 16:33 | نویسنده : Aziz


گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری

کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری

آفاق روشن است چه خسبی به تیرگی

روزی بپر ، ببین چمن و جونی و جری

در طرف بوستان ، دهن خشک تازه کن

گاهی ز آب سرد و گه از میوه تری

بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم

ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری

گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان

روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری

گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد

جز کار مادران نکنی کار دیگری

روزی که رسم و راه پرستاریم نبود

میدوختم بسان تو ، چشمی به منظری

گیرم که رفته ایم از اینجا به گلشنی

ما هم نشسته ایم بشا رخ صنوبری

تا لحظه ایست ، تا که دمیدست نوگلی

تا ساعتی است تا که شکفته است عبهری

در پرده قصه ایست که روزی شیود بشی

در کار نکته ایست که شب گردد اختری

خوشبخت طائری که نگهبان مرغکی است

سر سبز شاخکی که بچینند از آن بری

فریاد شوق و بازی اطفال ، دلکش است

وانگه به نام لانه خرد محقری

هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف

باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری

ترسم که گر روم ، برد این گنجها کسی

ترسم در اشیانه فتد ناگه آذری

از سینه ام اگر چه ز بس رنج ، پوست ریخت

ناچار رنجهای مرا هست کیفری

شیرین نشد چو زحمت مادر وظیفه ای

فرخنده تر ندیدم ازین هیچ دفتری

پرواز ، بعد ازین هوس مرغکان ماست

ما را به تن نماند ز سعی و عمل پریپ



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: