به ئولين و ثمينِ باغچهبان
چه بگويم؟ سخنی نيست.
میوزد از سرِ اميد نسيمی،
ليک تا زمزمهيی سازکند
در همه خلوتِ صحرا |
||
|
به رهاش |
|
|
|
نارونی نيست. |
چه بگويم؟ سخنی نيست.
پشتِ درهایِ فروبسته
شبِ از دشنه و دشمن پُر
به کجانديشی |
||
|
خاموش |
|
|
|
نشستهست.
|
بامها |
||
|
زيرِ فشارِ شب |
|
|
|
کج، |
کوچه |
||
|
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج |
|
|
|
خستهست. |
چه بگويم؟ سخنی نيست.
در همه خلوتِ اين شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی |
|
|
نيست. |
وندر اين ظلمتجا
جز سيانوحهیِ شومرده زنی |
|
|
نيست. |
ور نسيمی جنبد
به رهاش |
||
|
نجوا را |
|
|
|
نارونی نيست. |
چه بگويم؟
سخنی نيست...
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.