تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 19:19 | نویسنده : Aziz

 


احساس من با تو همیشه کار دارد

قلبم برای د ید نت اصرار دارد

چشمان تو خون هزاران مثل من را

با ز یرکی می ریزد و انکار دارد

از دست آن یک لحظه آسایش ندارم

گل های عشقت یک بیابان خار دارد

می آید و بی وقفه می کو بد دلم را

هر ثانیه غم با دل من کار دارد

با خون دستم خار، انشا می نو یسد:

دنیا کجا گل های بی آزار دارد؟

آرام تا چشم تو می آید نگاهم

می داند این که خانه ات بیمار دارد.

 

 



تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 19:17 | نویسنده : Aziz

 


دست از سر این قول ، هرگز بر ندارم

من هیچکس را بعد از این باور ندارم

گفتی تو یی ! پیغمبر و آیین و دینم

من کار با پیغمبری دیگر ندارم

مانند دشمن می کنی ! برخورد با من

گفتی که از تو دوستی، بهتر ندارم

مثل کلافی که برایش وا شدن نیست

پیچیده ام در خود ، خبر از سر ندارم

بیخود تمام عمر دنبالت دو یدم

دیگر برایت یک قدم هم بر ندارم

با دست غم ،مهر شکوهم را گرفتی

من آن سلیمانم که انگشتر ندارم

بر باد خواهد داد طوفان تو ، من را

می سوزم و ازخو یش خاکستر ندارم

دل پر شده از بیت های شکوه آمیز

دلخواه تو شعری در این دفتر ندارم

 

 



تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 19:10 | نویسنده : Aziz

 

خرابه ی دل من ، آشیانه ی غم بود

محل زندگی، جغد های ماتم بود

برایم از همه جا ، شعله می کشید آتش

بهشت ، بی گل تو ، بدتر از جهنم بود

هزار مرتبه ، رحمت به گور خاموشی

چقدر ؟ نور وفای چراغ تو کم بود

نبود بی عطش خون من ، در آرامش

همیشه چشم تو  در کشتنم مصمم بود

هنوز جای سیاهی ، به صورتم پیداست

چقدر سیلی دست غم تو محکم بود

غمت خیال رفتن از این خانه را نداشت

همیشه در دل من ، تکیه ی محرم بود

 

 



تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 19:8 | نویسنده : Aziz

 

ماه منی و هفت خورشید ادعا داری

بر روی چشم آسمان هر روز جا داری

قطعا نخو اهد دید روی صلح را هرگز

جنگی که تو با امپراتور وفا داری

ای دل کسی را سوی تو چشم تعرض نیست

تا عشق رادر ملک خود فرمانروا داری

با غمزه ی خو نریز خود جدی بگو یک بار

تا کی ستم بر دوستدارانت روا داری؟

ماهی دلها دسته دسته در تو می ر یزند

تا زیر پیراهن تنی در یا نما داری

لیلای این صحرای پر مجنون تو یی امروز

باید بیایی خیمه ی خود را به پا داری.

 

 



تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 19:6 | نویسنده : Aziz

 


بی تو در پیراهن آسایش من خار بود

چشم های انتظار از دور یت بیدار بود

در تمام ز ند گی امید آزادی نداشت

پیش روی بخت من از هر طرف دیوار بود

هر نفس دستور اعدام مرا در دست داشت

لحظه های ز ندگی شکل طناب دار بود

هر چه شد گرم تماشا روی خوشبختی ند ید

در تمام عمر چشمان امیدم تار بود

با لباس گل  به استقبال عشقم آمدی

بیخبر بودم من و در دامن تو خار بود

 

 



تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 19:4 | نویسنده : Aziz

 

نپرس این که ز عشقت چه آمده به سرم

به پای دوستی تو  در آ مده  پدرم

گذاشتی  به دلم داغ  آسمان ها را

گرفت سنگ تو بسکه سراغ  بال و پرم

ز سوز  تشنگی  دیدنٍ تو  می سوزم

بیار جرعه ی آبی و از عطش ببرم

به اشتیاق  گل ات عاشقانه می گردم

برای یافتنت  من نسیم  دربدرم

ز بیقراری من ، خواستی اگر خبری

بگیر راه به طوفان ، بپرس از او خبرم

نگاه من به مسیر تو خشک شد، برگرد

به راه  آمدن  تو ، همیشه منتظرم

درست نیست که آتش به راه اندازم

زشرح قصه ی جانسوز عشق می گذرم .

 

 



تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 19:0 | نویسنده : Aziz

 



نداشت همدلی ، آواز همزبانی تو

شبیه ساز دهل بود ، مهربانی تو

شبانه چشم من، از اشک های ناکامی

هزار نامه فرستاد ، در نشانی تو

چه زود رنگ عوض کرده و زمینی شد

شکوه آن همه پرواز آسمانی تو 

چنان تو جا زده بودی به جای گل خود را

که هر نسیم می آمد به میهمانی تو

هزار مرتبه با صلح مشورت کردم

بهانه بود فقط ، قهر ناگهانی تو

به قصد کشتن من، دشمنانه می آید

همیشه لشکر اندوه با تبانی تو

 

 



تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 18:59 | نویسنده : Aziz


یک عمر قانون دلت ، نامهربانی بود

از عاشقی ، حرفی که می گفتی زبانی بود

من فکر می کردم خدایی  غافل از این که

در قلب تو ، شیطان به تخت حکمرانی بود

یک روز باور داشتم ، هر چه که می گفتی

حرف تو ، فرمان کتاب آسمانی بود

می گفتی : از شهر قشنگ عشق می آیی!

جایی که اصلا در وجودت بی نشانی بود

می خواستی  تا میزبان گر یه ها باشم

از خنده ، بر روی لبانت میهمانی بود

در آتش نیرنگ بازی های تو خشکید

دریای عشقی که شکوهش بیکرانی بود

امروز در کنج دلت  جایی ندارم من

آنجا برای من، بهشت جاودانی بود.

 

 



تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 18:30 | نویسنده : Aziz

 


شمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد

که تواند همه شب گریه ی بی شیون کرد

زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد

از دبستان برود هر که سبق روشن کرد

ناله گفتم دل صیاد مرا نرم کند

این اثر داد که آخر قفسم ز آهن کرد

دیده اش پاکی دامان مرا خواب ندید

زاهد خشک که عیب من تردامن کرد

مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن

که به افسون نتوان چاره ی این دشمن کرد

ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند

راهزن را چه غم از اینکه جرس شیون کرد

خانه ی دیده سیه باد به مرگ بینش 

خلوت دل را تاریک همین روزن کرد

سینه را از نمد فقر اگر بنمایم

می توان شمع ز آیینه ی من روشن کرد

چاک را همچو قفس جزو بدن ساز کلیم

تا به کی خواهی از آن زینت پیراهن کرد .

 

 



تاريخ : پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 18:28 | نویسنده : Aziz

 


در خاطراتم، از تو ! تنها یک نشانی بود

قلبت  مقیم خانه ی نا مهربانی بود

ورد زبان تو : دروغ دوستت  دارم

در اصل ، هر حرف قشنگ تو  زبانی بود

می خواستی  تا قصه ی سرگرمی ات باشم

با من نشستن ، از سر بی داستانی بود

با این که احساس بهاری داشت ،حرف تو

اما تمام  ریشه های آن ، خزانی بود

این روز ها ، تنها برای مرگ دل تنگ است

قلبی که لبریز از نشاط زندگانی بود

روح من و آتش به یک قالب نمی گنجید

عاشق شدن ، یک اتفاق ناگهانی بود.