تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 15:55 | نویسنده : Aziz

 

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از شوق بودم خک بوس درگهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش

نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

 

 

 



تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 15:53 | نویسنده : Aziz

 

 

 خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی

من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی

بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

 تو شمع مجلس افرو.زی تو ماه مجلس آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم

تویی مهر و منم اختر که م یمیرم چو می ایی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را

بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند

میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود

 خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید

 مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی
 

 

 



تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 15:52 | نویسنده : Aziz

 

 

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست

 و آنچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست

 زندگی خوشتر بود در پرده وهم خیال

صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست

شب ز آه آتشین بکدم نیاسایم چو شمع

 در میان آتش سوزنده جای خواب نیست

مردم چشم فرومانده است در دریای اشک

مور را پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است

کوه گردون سای را اندیشه ز سبلاب نیست

ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم 

ورنه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست

ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

گر ترا با ما تعلق نیست ما را شوق هست

ور ترا بی ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا

ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوه صبح و شکرخند گل و آوای چنگ 

دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق

موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست

 

 



تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 15:50 | نویسنده : Aziz

 

 

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع

لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک

شور بهتی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند

در میان پکبازان من نه تنها سوختم

جان پک من رهی خورشید عالمتاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم

 

 



تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 15:46 | نویسنده : Aziz

 

حال تو روشن است دلا از ملال تو
فریاد از دلی که نسوزد به حال تو


ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو


یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو


در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست

باز آ که چون خیال شدم از خیال تو


در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو ؟


خار زبان دراز به گل طعنه می زند
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو


ناساز گشت نغمه جان پرورت رهی
باید که دست عشق دهد گوشمال تو

 

 



تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 15:33 | نویسنده : Aziz

 

 

رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است

نشان قافله سالار عاشقان این است

مبین به چشم حقارت به خون دیده ما

آبروی صراحی به اشک خونین است

ز آشنایی ما عمر ها گذشت و هنوز

به دیده منت آن جلوه نخستین است

نداد بوسه و این با که می توان گفتن ؟

که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است

به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت

که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است

به غیر خون جگر نیست بی نصیبان را

زمانه را چه گنه چوننصیب ما این است

رهی ز لاله و گل نشکفد بهار مرا

بهار من گل روی امیر و گلچین است

 

 

 

 



تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 15:31 | نویسنده : Aziz

 

ز خون رنگین بود چون لاله دامانی که من دارم

بود صد پاره همچون گل گریبانی که من دارم

مپرس ای همنشین احوال زار من که چون زلقش

پریشان گردی از حال پریشانی که من دارم

سیه روزان فراوانند اما کی بود کس را ؟

چنین صبر کم و درد فراوانی که من دارم

غم عشق تو هر دم آتشی در دل برافروزد

بسوزد خانه را ناخوانده مهمانی که من دارم

به ترک جان مسکین از غم دل راضیم اما

به لب از ناتوانی کی رسد جانی که من دارم ؟

بگفتم چاره کار دل سرگشته کن گفتا :

بسازد کار او برگشته مژگانی که من دارم

ندارد صبح روشن روی خندانی که او دارد

ندارد ابر نیسان چشم گریانی که من دارم

ز خون رنگین بود چون برگ گل اوراق این دفتر

مصیبت نامه دلهاست دیوانی که من دارم

رهی از موج گیسویی دلم چون اشک میلرزد

به مویی بسته امشب رشته جانی که من دارم
 

 



تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 15:7 | نویسنده : Aziz

 

بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی

دشمنی ها کرد با من در لباس دوستی


کوه پا بر جا گمان می کردمش دردا که بود

از حبابی سست بنیان تر اساس دوستی


بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی


جان فکور بادا دیده حق ناشناس دوستی

دا کردیم و یاران قدر ما نشناختند


دشمن خویش رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی


 



تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 15:2 | نویسنده : Aziz

 

 تو ای بی بها شاخک شمعدانی

 که بر زلف معشوق من جا گرقتی

عجب دارم از کوکب طالع تو

که بر فرق خورشید ماوا گرفتی

قدم از بساط گلستان کشیدی

 مکان بر فراز ثریا گرفتی

فلک ساخت پیرایه زلف خودت
 

دل خود چو از خکیان واگرفتی

مگر طایر بوستان بهشتی ؟

که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی

مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟

که گیسوی آن سرو بالا گرفتی

مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟

که زلفش به عجز و تمنا گرفتی

مگر فتنه بر آتشین روی یاری

 که آتش چو ما در سراپا گرفتی

گرت نیست دل از غم عشق خونین

چرا رنگ خون دل ما گرفتی ؟

بود موی او جای دلهای مسکین

 تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی

از آن طره پر شکن هان به یک سو
 

که بر دیده راه تماشا گرفتی

نه تنها در آن حلقه بویی نداری

که با روی او آبرویی نداری

 

 

 



تاريخ : شنبه 24 خرداد 1393برچسب:اشعار شعرای کهن, شعر, شعرای معاصر, | 15:0 | نویسنده : Aziz

 

شب چو بوسیدم لب گلگون او

گشت لرزان قامت موزون او

زیر گیسو کرد پنهان روی خویش

ماه را پئشید با گیسوی خویش

گفتمش : ای روی تو صبح امید

در دل شب بوسه ما را که دید ؟

قصه پردازی در این صحرا نبود

چشم غمازی به سوی ما نبود

غنچه خاموش او چون گ ل شکفت

 بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت

با خبر از راز ما گردید شب

بوسه ای دادیم و آن را دید شب

بوسه را شب دید و با مهتاب گفت

ماه خندید و به موج آب گفت

موج دریا جانب پارو شتافت

راز ما گفت و به دیگر سو شتافت

قصه را پارو به قایق باز گفت

داستان دلکشی ز آن راز گفت

گفت قایق هم به قایق بان خویش

 مانده بود این راز اگر در پیش او

دل نبود آشفته از تشویش او

لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد

با زنی آن راز را ابراز کرد

گفت با زن مرد غافل راز را

آن تهی طبل بلند آواز را

 لا جرم فردا از آن راز نهفت

 قصه گویان قصه ها خواهند گفت

زن به غمازی دهان وا می کند

راز را چون روز افشا می کند